مطالب ادبی

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز

يکي بود يکي نبودغير از خدا هيچکس نبود . در زمانهاي قديم پادشاهي بود که هر چه زن مي گرفت بچه اي گيرش نمي آمد پادشاه همينطور غصه دار بود تا اينکه يک روز آينه را برداشت و نگاهي در آن کرد يکمرتبه ماتش برد ، ديد اي واي موي سرش سفيد شده و صورتش چين و چروکي شده آهي کشيد و رو بوزير کرد و گفت :« اي وزير بي نظير، عمر من دارد تمام مي شود و اولاد پسري ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمي دانم چکار کنم . چه فکري بکنم ؟» وزير گفت :« اي قبله عالم ، من دختري در پرده عصمت دارم اگر مايل باشيد تا او را بعقد شما در بياورم شما هم نذرونيازبکنيد و به فقيران زر و جواهر بدهيد تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي بشما بدهد .» پادشاه بگفته وزير عمل کرد و دختر وزير را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالي پسري به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهيم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهيم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تير اندازي دادند تا اسب سواري و تيراندازي را ياد بگيرد . از قضاي روزگاريک روز شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت :« پدرجان من ميخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زياد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهيم بشکار رفت و همينطور که در کوه وکتلها مي گشت ناگهان گذارش به در غاري افتاد ديد يک پيرمرد در غار نشسته و يک عکس قشنگي بدست گرفته و دارد گريه ميکند . شاهزاده ابراهيم جلو رفت و پرسيد :«اي پيرمرد اين عکس مال کيه ؟ چرا گريه مي کني ؟» پيرمرد همينطور که گريه مي کرد گفت :« اي جوان دست از دلم بردار.» ولي شاهزاده ابراهيم گفت :« ترا به هر کي که مي پرستي

قسمت مي دهم که راستش را به من بگو.» وقتي که شاهزاده ابراهيم قسمش داد پيرمرد گفت :« اي جوان حالا که مرا قسم دادي خونت بگردن خودت . من اين قصه را برايت مي گويم . اين عکسي را که مي بيني عکس دخترفتنه خونريز است که همه عاشقش هستند ولي او هيچ کس را بشوهري قبول نمي کند و هر کس هم که به خواستگاريش برود او را ميکشد » نگو که او دختر پادشاه چين است . شاهزاده ابراهيم يکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با يک دنيا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اينکه لااقل پدر يا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اينکه بشهر چين رسيد . چون در آن شهر غريب بود ، نمي دانست بکجا برود . و چکار بکند همينطور حيران و سرگردان در کوچه هاي شهر چين ميگشت . يکمرتبه يادش آمد که دست بدامن پيرزني بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجي پيدا کند . خلاصه تا عصر همينطور ميگشت تايک پيرزني پيدا کرد جلو رفت و سلامي کرد . پيرزن نگاهي بشاهزاده ايراهيم کرد و گفت :« اي جوان اهل کجائي ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر من غريب اين شهرم و راه به جائي نمي برم .» پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما يک خانه خرابه اي داريم اگر سرتان فروگذاري ميکند بخانه ما بيائيد .» شاهزاده ابراهيم همراه پيرزن براه افتاد تا بخانه پيرزن رسيدند . نگو شاهزاده ابراهيم همينطور در فکر بود که ناگهان زد زير گريه و بنا کرد گريه کردن .

پيرزن رو کرد به او و گفت :« اي جوان چرا گريه مي کني ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر دست بدلم نگذار .» پيرزن گفت :« ترا بخدا قسمت ميدهم راستش را بمن بگو شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر از خدا که پنهان نيست از تو چه پنهان ، من روزي عکس دختر فتنه خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اينجا آمده ام تا او را ببينم !» پيرزن گفت :« اي جوان رحم بجواني خودت بکن ، مگر نميداني که تا بحال هر جواني بخواستگاري دختر فتنه خونريز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر ميدانم ولي چه بکنم که ديگه بيش از اين نميتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسي من ميميرم .» پيرزن فکري کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکري بکنم تا فردا هم خدا کريم است .» صبح که شد شاهزاده ابراهيم مشتي جواهر به پيرزن داد . وقتي پيرزن جواهرها را ديد پيش خودش گفت :« حتما اين يکي از شاهزاده هاست ولي حيف از جوانيش مي ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .» خلاصه پيرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبيح برداشت و سه ، چهار تا تسبيح هم به گردنش کرد و عصائي بدست گرفت و براه افتاد و همينطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونريز رسيد و آهسته در زد . دختر، يکي از کنيزها را فرستاد تا ببيند کيست . کنيز رفت و برگشت و گفت که يک پيرزن آمده . دختر به کنيز گفت :« برو پيرزن را به بارگاه بيار.» پيرزن همراه کنيز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست . دختر گفت :« اي پيرزن از کجا ميآيي؟» پيرزن مکار گفت :« اي دختر! من از کربلا ميام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اينکه گذارم به اينجا افتاد .» خلاصه پيرزن با تمام مکر و حيله اي که داشت سر صحبت را همينطور باز کرد تا يکمرتبه اي گفت :« اي دختر شما به اين زيبائي و به اين کمال و معرفت چرا شوهر نمي کنيد ؟» ناگهان ديگ غضب دختر بجوش آمد و يک

سيلي بصورت پيرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتي که پيرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و براي دلجوئي گفت :« اي مادر در اين کار سري هست ، يکشب خواب ديدم که بشکل ماده آهوئي در آمدم و در بيابان ميگشتم و مي چريدم . ناگهان آهوئي پيدا شد که او نر بود آمد پهلوي من و با من رفيق شد خلاصه همينطور که مي چريدم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بيرون بکشد نتوانست . من يک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ريختم تا اينکه او پاش را بيرون کشيد و دوباره براه افتاديم اين بار پاي من در سوراخ رفت و گير افتاد . آهوي نرعقب آب رفت و ديگر برنگشت . يکمرتبه از خواب پريدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاريم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بي وفاست .» پيرزن که اين حکايت را از دختر شنيد بلند شد و خداحافظي کرد و رفت . چون بمنزل رسيد جوان را در فکر ديد گفت :« اي جوان قصه دختر را شنيدم و تو هم غصه نخور که من يک راه نجاتي پيدا کردم .» خلاصه پيرزن تمام سرگذشت را براي شاهزاده ابراهيم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهيم گفت:« حالا چکار بايد بکنم ؟» پيرزن گفت که بايد يک حمامي درست کني ودستوربدهي در بينه ورخت کن حمام تصوير دوتاآهو ، يکي نر، يکي هم ماده بکشند ، که دارند مي چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پاي آهوي نر در سوراخ موش رفته و آهوي ماده آب آورده و در سوراخ ريخته . در قسمت سوم نقشي بکشند که پاي آهوي ماده در سوراخ رفته و آهوي نر هم براي آوردن آب بسرچشمه رفته و صياد او را با تير زده ، و وقتي هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر

بحمام ميرود و اين نقاشي ها را مي بيند ، شاهزاده ابراهيم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . يک ، دو ماهي طول کشيد تا حمام درست شد . نگو اين خبر در شهرچين افتاد که شخصي از بلاد ايران آمده و يک حمام درست کرده که در تمام دنيا لنگه اش نيست . چون دختر فتنه خونريز آوازه حمام را شنيد گفت :« بايد بروم و اين حمام را ببينم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هيچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونريز ميخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را ديد يکباره آهي کشيد و در دلش گفت :« اي واي ، آهوي نر تقصيري نداشته .» و در دل نيت کرد که ديگر کسي را نکشد و بگردد و جفت خودش را پيدا کند . خلاصه از آنطرف پيرزن براي شاهزاده ابراهيم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پيرزن گفت :« امروز يک دست لباس سفيد مي پوشي و به بارگاه دختر ميروي ومي گوئي آهوم واي ، آهوم واي ، آهوم واي و فوري فرار مي کني که کسي دستگيرت نکند . روز دوم يک دست لباس سبز مي پوشي و باز ببارگاه ميروي و همان جمله را سه بار تکرار مي کني و فرار مي کني ، خلاصه روز سوم يک دست لباس سرخ مي پوشي و باز ميروي و همان جمله را ميگوئي ولي اين بار فرار نميکني تا ترا بگيرند . وقتي ترا گرفتند و پيش دختر بردند دختر از تو مي پرسد که چرا چنين کردي و تو هم بگو « يک شب خواب ديدم که با آهوي ماده اي رفيق شده و بچرا رفتيم ، پاي من در سوراخ موشي رفت ، آهوي ماده يک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولي نکشيد که پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم که ناگهان صياد مرا با تير زد. يکمرتبه از خواب بيدار شدم .حالا چند

سال است که شهر بشهر ديار به ديار بدنبال جفت خودم مي گردم.» چون شاهزاده ابراهيم اين دستور را از پيرزن گرفت لباس پوشيد و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملي را که پيرزن يادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« اين بچه درويش را بگيريد .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتيب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگيرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم واي » ولي اين دفعه ايستاد تا او را گرفتند وپيش دختر بردند . نگو همينکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد يکدل نه صد دل عاشقش شد ولي پيش خودش فکر کرد که خدايا من عاشق اين بچه درويش شده ام . خلاصه دل بدريا زد و گفت :« اي بچه درويش ، تو چرا در اين سه روز اين کار را کردي و باعث گفتن اين حرف ها را براي من بگو .» شاهزاده ابراهيم هم بقيه حرف هائي که پيرزن يادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهي کشيد و از هوش رفت . پس از مدتي که بهوش آمد گفت :« اي جوان! اي بچه درويش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از اين همه خون ناحق که ريخته ام پشيمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان مي کردم که مرد بي وفاست . نميدانستم که صياد آهوي نر را با تير زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسيد که کيست و از کجا آمده ؟ و او هم برايش تعريف کرد که پسر پادشاه ايران است و اسمش شاهزاده ابراهيم است . همان روز دختر يک قاصدي با نامه پيش پدرش فرستاد که من مي خواهم عروسي کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از اين همه آدمکشي حالا ميخواهد شوهر کند ولي وقتي فهميد که جفت

دخترش پسر پادشاه ايرانست نامه اي براي دخترش نوشت که خودت مختاري . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسي برپا کرد وشاهزاده ابراهيم را در مجلس آورد وعقد دختر را برايش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهيم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و ديار را بدنبال شاهزاده ابراهيم بگردند . ولي غلامان هر چه گشتند او را پيدا نکردند و پدر شاهزاده چون همين يکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندري پوشيد و شهر بشهر ، ديار بديار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزي که عروسي شاهزاده ابراهيم با دختر فتنه خونريز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندري گذارش به شهر چين افتاد ، ديد همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چين مي روند از يکنفر پرسيد امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسي دختر فتنه خونريز با شاهزاده ابراهيم پسر پادشاه ايران است . چون قلندر اسم پسرش را فهميد از هوش رفت . وقتي به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در ميان جمعيت به قلندر افتاد فوري او را شناخت . جلودويد و پدرش را در بغل گرفت و بوسيد و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و يک دست لباس شاهي تنش کردند . وقتي پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهيم او را پهلوي پدر دختر برد وبه او گفت که اين پدر منست هر دو تا پادشاه همديگر را در بغل گرفتند . خلاصه تا هفت روز مجلس عروسي طول کشيد وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتي شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پير شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگاني کردن .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 18:1 توسط آزاده یاسینی